المولفات

المؤلفات > تزكية النفس

208

گفت نى گفتمش چو مى كُشتى
گو سپند از پى اسير و يتيم
قرب حقّ ديدى اوّل و كردى
قتل و قربان نفس دون لئيم
گفت نى گفتمش چو گشتى تو
مطّلع بر مقام ابراهيم
كردى از صدق و اعتقاد و يقين
خويشى خويش را به حقّ تسليم
گفت نى گفتمش بوقت طواف
كه دويدى بهروله چو ظليم
از طواف همه ملائكيان
ياد كردى بگرد عرش عظيم
گفت نى گفتمش چوكردى سعى
از صفا سوى مروه بر تقسيم
ديدى اندر صفاى خود كونين
شد دلت فارغ از جحيم ونعيم
گفت نى گفتمش چو گشتى باز
مانده از هجر كعبه دل بدونيم
كردى آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان كه گشته رميم
گفت از اين باب هر چه گفتى تو
من ندانسته ام صحيح وسقيم
گفتم اى دوست پس نكردى حج
نشدى در مقام محو مقيم
رفته و مكّه ديده آمده باز
محنت باديه خريده بسيم
گرتو خواهى كه حج كنى پس ازين
اين چنين كن كه كردمت تعليم

هذا تمام كلامنا في مدخل الحديث العملي عن تزكية النفس.